با من بمان تا در کنارت جان بگیرم
در سینه ی طوفانیت سامان بگیرم
دیروز با نامت شدم آغاز ، مگذار
امروز بی نامِ تو ، من پایان بگیرم
در دشت بی آب خیالم ریشه کردی
فرصت بده تا وامی از باران بگیرم
جان دادَنَم گر باب میل توست،هر دم
چشمت مرا کافی ست تا فرمان بگیرم
رنگ خزان چون می زنی بر لحظه هایم
من داد خود از مهر یا آبان بگیرم ؟
پُر می شوم از شور هستی با نگاهت
با من بمان تا بار دیگر جان بگیرم!!!
فردایک رازاست نگرانش نباش دیروزیک خاطره بودحسرتش رانخورواماامروز یک هدیه است قدرش رابدان.امروزت زیبا…
گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت می گیری ،
خیلی آرام ...
تا رهایش کنی ؛
شاپرک میان دستانت له می شود ...
نیت ِ تو کجا
و سرنوشت او کجا ...
زیبا