یکی هست در محله ی ما....
همه او را برای یک شب دوست دارند..
حتی برایش آش نذری هم نمیبرند او با کسی
کاری ندارد خودش را میفروشد و نان شبش را میخرد
حاج آقا میگوید باید از محله برود چون همه ی جوانان
مسجدی
را از راه به در کرده ولی چرا مسجدی ها با یک فاحشه از
را به در شدند ولی فاحشه با این همه مسجدی به
راه راست هدایت نشد
شاید فاحشه به کارش ایمان دارد
و مسجدی ها نه
امشب تو شبیه یک پری خواهی شد
منظومه ی نور و دلبری خواهی شد
یک عمر به پای تو نشستم افسوس
امشب تو عروس دیگری خواهی شد
ماشین سرخ
عصری میان آن همه خون گریهها و دود
ماشین سرخ گل زده آمد تو را ربود
ماشین سرخ گل زده آهسته رفت و بعد
یک سایه ناپدید شد آنجا میان دود
رفتی و بعد خاطرههایت یکییکی
مهمانی آمدند در این خانهی کبود
حتی سراغ خاطرههایت نیامدی
وقتی که دستمال دلم خیس گریه بود
حتی نگفته بود کسی عاشقت شده است
آخر به غیر من که کسی عاشقت نبود!
بعد از تو صد فرشتهی غمگین به تسلیت
یکباره آمدند در این شعرها فرود
?
آن شب ز پشت پنجره مردی کنار رفت
مردی شبیه من، جسدی خسته و عمود
حالا به احترام تو بعد از دو سال باز
عصری کنار پنجره این شعر را سرود
شاید اگه فاحشه از کارش دست بکشه از بی پولی نابود شه ولی هیچکدوم از مسجدی ها اونقدر کاری که میکنند واسشون اهمیت نداره که با ترکش ازبین برند